بابا رو بغل کردم و نشوندمش پیش خودم
+(بابا موهامو میبافی؟)
نگاهی به مامانم کرد
_(از مامانت اجازه بگیر)
خنده ایی کردم و گفتم ( مامان هنوز بابا موهاتو شونه میکنه و میبافه برات؟؟ ......خانم جانا حسینی اجازه میدید اقای صدرا خان موهای من رو ببافه)
خندید( از دست شما پدر و دختر ....بله که هنوز بابات موهامو میبافه الانم چون بعد چند وقت دیده تورو اجازه میدم موهاتو ببافه)
یهو صدای باربد بلند شد دویدم تو اتاق که صداشون رو شندیم
+(هیی جانا دیدی چه زود گذشت؟ دختر کوچولوت الان بچه خودش تو بغلشه یادش بخیر اون روزایی که چقدر نگرانشون بودیم)
_(باید از امید ممنون باشیم برای این زندگی که برای دلوین ساخته )
لبخندی زدم به خوشحالی خانوادم
باربد رو اروم کردم خواستم بیرون بیام که صدای گریه شنیدم در اتاق رایان رو باز کردم و رفتم تو
داداشیم داشت هق هق میکرد کنارش رو زمین نشستم و بازوش رو گرفتم و سرم رو بازوش گذاشتم
+(زندگی اجی چیه؟)
_(الان میفهمم .... وقتی گفتی ... امید رو دوست داری ... یعنی چی)
+(الهی من فدا چشمات عزیز اجی ......به خاطر سوفیِ؟)
_(هوممم )