برگشتم دیدم رهاس _(سلام رها اینجا چی کار میکنی؟)
+(سلام دو ماه از صدرا خبر ندارم اینقدر نگرانش شدم که برگشتم ایران رفتم خونتون نبودید حدس زدم باید خونه بابات باشی رفتم که داداشت گفت اینجایی خودمو رسوندم ازت بپرس صدرا کجاست؟)
_(منم ازش خبر ندارم دقیقا دوماهِ)
+(وای خدا ...... پس کجاست؟)
سری تکون دادم بعد بردمش توی اتاقی که مخصوص پرستارا بود نشستیم کمی حرف زدیم از رایان پرسید براش گفتم از شیطنت هایی که میکنه اما از بچه ی توی شکمم هیچی نگفتم خواست بره که گفتم( رها مهشید کیه؟)
خشکش زد برگشت سرجاش و گفت( تو اونو از کجا میشناسی؟)
_(بگو کیه تا بگم چی شده)
+(مهشید خواهر شوهرمه اون اوایل اصلا نمی دیدمش رامین همش از اون میگفت میگفت میره کشور های خارجی و کنسرت برگزار میکنه میگفت ساز میزنه خیلی گذشت تا روز عروسی روز عروسی سرو کلش پیداشد که کاش نمیومد اولش گفتم چه دختر خوبیه چهره زیبایی داشت ازش خوشم اومد اما صدرا از همون اول حس بدی نسبت بهش داشت گذشت و گذشت که صدرا اومد پیشم یه روز و گفت که مهشید بهش گفته که بهش علاقه داره و میخواد باهاش ازدواج کنه اما صدرا راضی نبود فقط به خاطر اینکه اون دلش نشکنه و زندگی من بهم نریزه قبول کرد مدتی که نامزد بودن همش تو ایران بودن چون کار صدرا اینجا بود مهشید میاد اونجا پیش ما یکی دو هفته که صدرا میگه دیگه نمیخوامت و میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم صدرا که اب پاکی رو ریخت رودستش اونم گفت زندگی تو جهنم میکنم حالا ببین بعد از اون ماجرا دیگه همو ندیدیم ....... حالا چی شده بگو)
همه چی اون روز لعنتی رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت که انتظارشو داشته خداحافظی کردو گفت( خیالت راحت پیداشون میکنم )
دلم تنگ شده بود برای صدرا اینقدر که تمام عطرشو تموم کرده بودم اینقدر توی اتاق میزدم و بعضی وقتا هم به خودم صدای اتی باعث شد به خودم بیام( بریم؟ سامی منتظره)
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳