قسمت 155

جانا

نویسنده: Hasti84

یه موزیک پلی کردم
《 من خسته شدم از ادما و طعنه هاشون
خسته شدم از اومدن و رفتانوشون
خستم از خیابون و پیاده رو هاش
ازت که خواسته بودم مراقبم باش
چقدر تنهام تنهام تنهام
چقدر سرده بی تو دستام
تورو میخوام میخوام میخوام
پر از اشک سرده چشمام》
اشک میریختم و با جون و دل به اهنگ گوش میدادم باید از این حال و هوا در میومدم
نمیشد اینجوری باربد افسره میشد ، زندگیم ازهم میپاشید باید عوض میشدم ولی سخت بود صدای در منو از افکارم بیرون کشید
+(بیا تو)
از لای در دیدم که امیده اومد تو
_(سلام خانومی خوبی؟)
+(اوهم تو خوبی؟)
_(ممنونم بشینم؟)
سری تکون دادم نشست روی زمین کنارم دست دست میکرد برای حرف زدن
+(بگو امید بگو)
_(میگم باید از این حال و هوا بیرون بیایی باید فراموش کنی میدونم سخته ولی نمیشه اینجوری اخه باربد چه گناهی کرده گناه داره بچه میدونم چقدر امین رو دوست داشتی اروم بود خیلی حتی تو اون چند ساعت که بود اروم بود ........بچه ها اومدن که از این حال بیرون بیایی )
+(میدونم امید ولی سخته به خدا میخوام در بیام از این حال و روز ولی ......)
_( ولی نداره الانم پاشو بریم بیرون)
باربد بیدار شده بود بغلش کردم و رفتیم بیرون
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.