صبح ساعت ۷ با خوردن چیزی به صورتم بیدار شدم چشامو باز کردم دیدم دلوینه با صدای گرفته گفتم( مامان تو اینجا چی کار میکنی؟)
بغلش کردم و بهش شیر دادم بردمش بیرون
+(صدرا؟؟؟؟ داراب؟؟؟؟ رایان؟؟؟؟)
وا کجا بودن هیچ جوابی نشنیدم رفتم صبحونه خوردم که صدای زنگ بلندشد درو باز کردم دلی بود
_(سلاممممممم)
+(سلام عزیزم خوش اومدی بیا تو)
_(بپوش بریم )
+(کجا؟؟)
_(دلوین رو بده من ....... شک دارم حامله باشم بپوش بریم ازمایش بدیم)
سری تکون دادم و حاضر شدم
رفتیم ازمایشگاه منم یه ازمایش دادم بعد از یه ساعت جوابش اومد
_(نگاه کن ببین جوابش چیه مردم از استرس)
ازمایش دلی رو نگاه کردم
+(فدات شم حامله ایی ۳ ماهته)
ازمایش خودمم نگاه کردم کپ کردم نه این چیه
نشستم روی جدول
_(چیشد؟ حامله ای توم؟؟)
+(اومم چی کار کنم؟؟؟)
_(وای خاک توسرت ناراحتی الان؟؟)
+(بابا دلوین بچس هنوز)
_(باشه اشکالش چیه؟؟)
اعصابم خورد بود یهو گوشیم زنگ خورد اتی بود جواب دادم حالش بد بود همش جیغ میزد