قسمت 76

جانا

نویسنده: Hasti84

تقریبا هر روز خرید بودیم دلی هم که همش غر میزد که من حامله ام نمیتونم بیام مجبور بودیم برا اونم خرید کنیم بعد از کلی خرید برا خودمون و بچه ها مون رفتیم خونه دلی شکمش بزرگ نشده بود ولی همش بالا میاورد تا رفتیم تو نایلونا رو ازمون گرفت
+(وایی این چه قشنگه برا کیه؟؟)
_(برا منه ست گرفتم برا خودمو صدرا و بچه هام)
+(برو بپوش ببینم )
_(اصلا حال ندارم ولم کن)
+(جان من برو)
_(وای خدا دیونم کردی)
رفتم توی اتاق و لباس رو در اوردم که بپوشمش بعد از اینکه پوشیدمش خودمو تو اینه نگاه کردم واقعا بهم میومد رنگ قسمت پایین لباس ابی ملایمی بود وقسمت بالاش ابی اسمونی بود و با نگین و مروارید های ابی پررنگ تزیین شده بود استین هاشم مثل قسمت بالا تنش بود خیلی زیبا بود توربانی که گرفته بودم رو روسرم گذاشتم و رفتم بیرون
+(وای چه خوشگله لباسه خو بیشعور برا منم مثل این میگرفتی خوب)
_(وای جانا چه ناز شدی ابی خیلی بهت میاد ...... خو چرا اینجوری میکنی؟ مال منو تو هم کپ همینه فقط مال تو بنفشه مال من یاسی)
+(جانا موهاتو رنگ نمیکنی؟ حداقل یکم کوتاشون کن اذیت نمیشی؟)
_(نه نه صدرا میگه موهاتو همینجوری دوست دارم)
بعد از پوشیدن لباس ها رفتم خونه داراب و همتا تغریبا هر روز بیرون بودن برای خرید لباس و حلقه و طلا 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.