قسمت 27

جانا

نویسنده: Hasti84

[ خندید وگفت( اقامون ؟)
_جانم؟
+من بستنی میخوام
_ چشم
+نه ..... پفک
_چشم
+ نه ..... چیپس
_چشم
+نه ..... هیچی نمیخوام
_مسخره کردی منو؟
خندید و سرشو به نشانه ی اره تکون داد دویدم دنباش اونم میدویید ]
با به یاد اوردن این خاطره ها گریه ام شدت گرفت نشستم لب جدول ساعت ۵ صبح بود ۱۵ تماس از دست رفته از ترانه داشتم نگران بود
اما نباید نگرانم میبود شاید فکر میکرد دوباره قلبم درد گرفته درد قلبم دیگه مهم نیست چون من از امشب یه مرده متحرکم دیگه روحی ندارم 

" جانا"

 با اسرار من قرار شد که بعد از صفر عقد کنیم با مردی که هیچ حسی و هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم
نشستم لب تخت و اشک میریزم یاد روزهای خوشم با دیار میوفتم
[ +دیار
_جانم
+دوست داری بچه اولمون دختر باشه یا پسر؟
_دختر
+چرا؟
_چون اسمشو انتخاب کردم ........ اول اسم من و اخر اسم تو ...... دینا ....... قشنگه نه؟
+خیلی خیلی قشنگه
_الهی بابا فداش بشه خودشم قشنگه
اخم کردم و گفتم+اصلا دختر نمیخوام ...... هنوز نیومده شده هووی من
خندید وگفت_دختر میخوام که مثل تو باشه تو رو به یادم بیاره ]
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.