توی این یه سال اونا هم ازدواج کرده بودن دلی شده بود همدم جانا بعداز فوت مادرش هر روز خونه ما بودن
دلی پرید تو خونه( سلام مامان جانا چطوری زشته من)
پرید بغلش و پسرم و گرفت تو بغلش( ای من فداش چه نازه ببینم به کدومتون رفته؟ الهی چقدر چشماش شبیه جاناس کپ صدراس خیلی خوشگله)
ارس اومد تو و نشست پیش دلی صورت پسرم و ناز کرد( وای که چقد خوشگله چقدر شبیه جاناس اصلا به صدرا نرفته)
خندیدم وگفتم( اخرش شبیه کیه ؟؟)
+(شبیه مامانشه )
_(نه خیر شبیه باباشه)
جانا لبخندی زد و گفت( شبیه صدراس اگه شبیه صدرا نمیبود که من پسر نمیخواستم پسرم باید شبیه باباش باشه)
رفتم پیشش نشستم
+(ایییییی ولکن جانا اسمشو چی میزاری؟)
نگاهی بهم کرد و گفت ( صدرا توچی میگی؟)
+(هرچی تو بگی)
_( رایان .... قشنگه؟)
+(هر اسمی تو بگی قشنگه ......دلی بده رایان بابا رو )
بچه رو بغل کردم اخ بچه به این قشنگی ندیده بودم دلم براش قنج میرفت
دلی به جانا کمک کرد که راهت روی کاناپه دراز بکشه منو ارس هم رفتیم غذا بگیریم رایان هم بغل مامانش خواب بود
من داشتم غذا ها رو از توی نایلون در میاوردم ارس هم داشت چبیس میخورد
+(ارس بیا بشین صدرا بیا بشین توهم ...... ببینین یه نظر دارم )
همه با تعجب نگاش میکردیم (جانا فکر کنم تو راضی باشی .......میگم بریم مشهد ؟)
نگاهی به جانا انداختم چشاش برق زد مشهد جایی که جانا رو بهم داد بی برو برگرد قبول کردم ارس هم قبول کرد قرار گذاشتیم که هفته دیگه با هواپیما بریم
خیلی سریع یه هفته گذشت رایان کمی بزرگ شده بود
+(عزیزم بیا )
_(جانم خانومی؟)
+(ببین این لباسا رو برات برداشتم خوبن؟)
نگاهی بهشون انداختم ( اره خوبن ولی یکم بیشتر بردار شاید از اون طرف رفتیم یه جا دیگه )
_( باشه پس ...)
اومد حرفشو ادامه بده که رایان شروع کرد به گریه کردن در حالی که داشت میرفت گفت( خودت ببین چی بر میداری بچه گشنشه)