چند دست لباس برداشتم گذاشتم تو چمدون داد زدم( جانا تو لباس برداشتی؟)
داشت به رایان شیر میداد ( اره برداشتم فقط یه دوسه دست دیگه میخوام بردارم به بچه شیر بدم میام اماده میکنم)
+(خوب این اقا پسر ما جای منو پیش تو گرفته )
رفتم پیششون و صورتش رو ناز کردم که یهو زنگ به صدا در اومد و رایان شروع کرد جیغ زدن
_(صدرا ببین کیه؟)
گوش رایان رو گرفت و رفت تو اتاق نشست رو تخت در رو بست تا اگه ارس بود راحت به بچه شیر بده
" جانا"
بچم زهره ترک شد از صدای زنگ منتظر بودم ببینم کیه که صدای ارس و دلی و یه دختر دیگه اومد صداش پر از ناز و عشوه بود رایان خوابیده بود گذاشتمش روی تخت لباسمو مرتب کردم موهامو جمع کردم و روسری مو پوشیدم و رایان رو بغل کردم و رفتم بیرون( صدرا جانم یه لحظه بیا)
_(جانم عزیزم؟)
اومد پیشم داشت رایان رو نگاه میکرد ( صدرا این دختره کیع؟)
_(خواهر ارس )
+(یه جوریه)
خندید و بهم نزدیک تر شد و در گوشم گفت( خیلی ازش بدم میاد)
خندیدم خیلی صادقانه جواب داد
لباسا رو اماده کردم و چمدون رو بستم داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم اون دختره هم داره میاد( دلی اینم میاد؟)
ایشی گفت( اره چندش اینم میاد ..... ببین حواست به صدرا باشه )
منظورشو گرفتم سریع نشستم تو ماشین که دیدم دختره هم داره میاد سوار ماشین ما بشه
+(عزیزم .... خانمی با شمام مثلا)
_(بله)
+(ما یه خانواده ایم دوست داریم تنها باشیم تو ماشین بهتره بری اون یکی ماشین)
دهنشو کج کرد و رفت اخیش دلم خنک شد رایان تو بغلم خواب بود برای اینکه افتاب اذیتش نکنه چادرم رو اوردم جلو تا افتاب نخوره تو صورتش رسیدیم به فرودگاه ارس و صدرا ماشیناشونو زدن تو پارکنینگ فرودگاه و رفتیم برا بلیطا
بعد از ۳ساعت رسیدیم به شهر عشق به شهری که این زندگی رو به من و صدرا داد
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳