بعد از ۱۰ دقیقه دکترش اومد بیرون( اقای دکتر حالش چطوره؟)
+(مشکل از قلبشه این مشکل یه مشکل قدیمیه اما الان به خاطر تنش و اضطرابی که داشته شدت گرفته ...... شما چه نسبتی باهاشون دارید؟)
بدون معطلی گفتم( نامزدشم)
+(امکان داره فقط ۱ ماه یا کمتر زنده باشن حالشون اصلا خوب نیست)
تا حرفو شنیدم وا رفتم افتادم زمین پرستارا که بیرون اومدن رفتم تو
لبخند مصنوعی زدم ( اقامون چرا اینقدر لوس شده ؟)
+(باهاش ازدواج نمیکنی؟)
_(نه)
+(راست میگی؟)
_(اره)
+(باهاش ازدواج کن ...... فهمیدم که مشکل قلبیم شدید تر شده باهاش ازدواج کن)
_(چی میگی تو؟ من با تو ازدواج میکنم مرد من تویی )
+(جانا به حرفم گوش کن من خوب بشو نیستم خودتو بدبخت نکن)
گریه ام گرفته بود ( چی میگی دیونه ؟ حواست هست تو تمام جان منی چیزیت بشه میمیرم)
موندم پیشش تا وقتی که خوب شه میموندم پیشش دکترا میگفتن بهتر شده اما خودش میگفت حالش خوب نیست من خودم رو دلیل حال بدش میدونستم اما مادرش میگفت این یه مشکل مادر زادی بوده