جانا تا این حرفو شنید نشست رو پله ها و دستشو به نرده ها گرفت و شروع کرد به اشک ریختن
_(چند لحظه صبر کنید ......... چی میخوای؟؟)
+(این خونه رو)
_(چه زیاده خواهم هستی تو چه خبره؟؟؟؟)
+(ببرینش اقا لطفا)
_(وایسا ...... حداقل یکم از پول این خونه رو بدم به یه خونه کوچیک برا خودم)
+(همین که گفتم)
_(صدرا تو رو خدا هر چی میخواد بده بهش تا ولمون کنه)
قبول کردم و خونه رو زدم به نامش ماشینامو فروختم یه خونه خریدم وسایلامونو جمع کردیم رفتیم تو اون خونه اعصابم به شدت خراب بود
"جانا"
از وقتی خونه رو دادیم اونا صدرا حالش خیلی بدِ اصلا حرف نمیزنه زیاد نمی دیدمش با اتی داشتیم اتاقمون رو مرتب میکردیم
+(ولی جانا اون خونه بزرگه خیلی قشنگ تر بود نه؟)
_(خواهش میکنم دیگه از اونجا چیزی نگو صدرا حالش خیلی بده بد تر نشه)
سری تکون داد که دلی با ۳ لیوان چایی و شیرینی اومد تو اتاق
+( بچه ها کجان دلی؟)
_(دلوین رو خوابوندم رایان هم اینقدر خسته بود کنارش خوابید)
+(اخی بچم خودش اتاقشو جمع کرد خستس
......... صدرا کو؟)
_(نمیدونم فکر کنم تو حیاط)
سری تکون دادم و ۱ لیوان چایی و شیرینی بردم توی حیاط دم در وایسادم نفس عمیقی کشیدم تابی به موهام دادم و در رو باز کردم دیدمش که نشسته بود روی تاب و سیگار میکشید
سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پیشش نشستم یه سیگار برداشتم و به لبم نزدیک کردم چشمام میلرزد که یهو با یه حرکت سیگار پرت شد رو زمین یکی دیگه برداشتم که صدرا چشمای قرمزشو دوخت بهم
+(چیه؟؟ تو میکشی منم میکشم )
سیگارو از دستش انداخت موهامو که ریخته بود دورم و جمع کرد کشی که تو جیبم بود رو بهش دادم موهامو خیلی اروم بافت و با کش توی دستش بست
_(اگه تورو نداشتم میمردم میدونی؟)
+(میدونی چقدر دوست دارم؟؟؟ پس چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ گذشت تموم شد شاید این به نفعه هر دو تامونه این خونه مگه چشه به این قشنگی حیاط داره ۳تا اتاق داره دیگه چی میخوایم؟؟)