قسمت 48

جانا

نویسنده: Hasti84

_( باید میگفتی چطوری به دستش اوردی)
+(اینقدر عاشقش هستم که نخوام با این حرفا از دستش بدم)
_( یعنی نمیخوای بهش بگی که حسابا رو خودت دست کاری کردی ؟)
رفتم توی اتاق در رو باز کردم که صدرا نگام کرد سامان ببخشیدی گفت و رفت بیرون
اشک میریختم چشمام قفل شده بود و فقط نگاش میکردم( چطور تونستی؟)
+(توضیح میدم)
_(بعد از یه سال؟)
اومد جلو دستامو گرفت( به من دست نزن )
دستاشو عقب کشید( چرا اخه ؟)
+(دوستت داشتم و دارم مطمئن بودم که به خواستگاریم جواب رد میدی مجبور شدم میترسیدم از دستت بدم)
_( الان از دستم دادی)
+(چی؟ کجا ؟)
رفتم طبقه بالا لباسای رایان رو جمع ‌کردم لباسای خودمم جمع کردم چادرمو سر کردم و رفتم پایین ( ببخشید یه اتفاقی افتاده من باید برم خونه پدرم)
سوار اژانس شدم و رفتم خونه بابا
زنگ زدم کسی جواب نداد دوباره زنگ زدم داراب اومد دم در ( اجی؟ تویی؟)
+(اره فدات شم خوبی قلب اجی چه بزرگ شدی عزیز دلم)
بغلش کردم رایان رو از دستم گرفت رفتم تو بابا شکسته شده بود پریدم بغلش اخ پدر چقدر نیازمند اغوشت بودم
حیف مامان نبود لیلی رو بغل کردم اخ عزیز خواهر دل تنگت بودم
خونه هنوز بوی مامان رو میداد گوشه گوشه خونه شبیه دفترچه خاطراتی بودن که برام ورق میخورد از روزی که تونستم راه برم خاطرات جلوی چشمم رژه میرفت
 رایان شده بود دلیل خنده های 
بابا تو اتاق نشسته بودم که داراب اومد پیشم( اجی شوهرت کو؟)
+(خونه اس)
_(خوب کاری کردی اومدی از وقتی مامان رفته بابا دیگه نخندیده لیلی دیگه شیطنت نکرده)
سرشو به سینه ام چسبوندم( چه مردی شدی زندگی اجی خوبی ؟ درسات خوبه؟)
جوابی نشنیدم سرشو بالا اوردم دیدم داره گریه میکنه( چیه همه کس اجی؟)
_(بوی مامان رو میدی )
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.