دستم بهتر شده بود دیگه میتونستم تکونش بدم اما خیلی اروم یه هفته گذشت تو اتاق نشسته بودم و داشتم رایان رو میخوابوندم که صدای در اومد
+(بیاتو)
_(سلام زشت من خوبی؟)
وای که چقدر بهت نیاز داشتم اتی جونم
+(سلام اتی خوبی ؟ کی اومدی؟)
_(همین الان ....... اِ خوابیده؟)
+( اره تازه خوابش برده بیا بشین )
نشستم و گفتم از داغ های روی دلم از نبود صدرا از وجود بچه ایی که پدرش خبری از بودنش نداره از دست تنها موندم دلم پر بود خیلی پر
_(اخ جانای من چقدر سختی کشیدی ..... باید بیای سرکار نمیشه همینطور بشینی غصه بخوری)
+(نه نمیام)
_(پاشو سامی منتظره)
+(سامی؟؟ ........ وایسا وایسا ........ سامی پایدار درسته؟)
_(اره چه خوب شناختی )
+(بشین تعریف کن ببینم)
درحالی که داشت مینشست شروع کرد به تعریف کردن( راستش سرکار بودم داشتم پرونده بیمارا رو چک میکردم که اومد و ازم پرونده یکیشون رو خواست بعد از ۱۰ دقیقه اومد بهم دادش خواستم سرجاش بزارم که یه نامه از توش افتاد بازش کردم از عشقش نسبت بهم گفته بود و اینکه از همون دانشگاه دوستم داشته و الان ازم میخواد بهش فکر کنم منم نیازی به فکر کردن نداشتم منتظر بودم بیاد سوال بپرسه و بگم که جوابم چیه دو روز بعد اومد منم بهش گفتم که جوابم مثبته الانم نامزدیم قراره دو هفته دیگه عقد کنیم )
+(اخی مبارکه فدات شم ...... بریم من تبریک بگم به شوهرت )
سریع لباس پوشیدم و رفتیم پیش اقای پایدار
بهش تبریک گفتم و باهم رفتیم بیمارستان
سرگرم بودم و کمتر فکر و خیال میکردم دو ماه گذشت داشتم کارای یه بیمار رو انجام میدادم که صدای اشنایی رو شنیدم
+(جانا؟)