قسمت 56

جانا

نویسنده: Hasti84

فکری کردم‌ وگفتم‌ که نمیخواد خطرناکه شاید اون عوضی قصد داشته باشه که بلایی سرش بیاره فرستادمشون توی حیاط بازی کنن
خودمم حالم خوب بود کم کم داشتم سنگین میشدم 4 ماهم بود توی اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
+(الو)
_(سلام مامان جانا خوبی ؟ رایان خوبه؟ صدرا خوبه؟)
+(وای دلی خودتی ؟؟ دو ماه ازت خبر ندارم هنوز برنگشتین ؟)
_(اره خودمم نه هنوز نیومدیم اخه مدارک و گوشی و هرچی که داشتیم رو ازمون دزدیدن تا گرفتیم و اینا طول کشید الانم تو فرودگاهیم نمیخوای بیایی دنبالمون؟)
+(الان میام)
ماشین صدرا پیشم بود سریع لباس پوشیدم و رفتم فرودگاه بعد از چند دقیقه پیداشون کردم
توی راه برگشت بودیم که ارس گفت( صدرا کو ؟؟ اینقدر بی معرفت شده که نیومد دنبال ما؟)
اشکی از گوشه چشمم چکید سریع پاکش کردم اما از دید دلی دور نموند( چیشده جانا ؟؟ صدرا کو؟ رایان کو؟) خواستم حرفی بزنم که حالت تهوع بهم دست داد زدم کنار پیاده شدم و شروع کردم به عق زدن حالم که بهتر شد ارس گفت خودش میشینه پشت رُل همه چی رو تعریف کردم
+(وای خدای من ارس کاری نمیشه کرد؟)
حالت متفکری گرفت و گفت( فکر کنم بدونم کدوم کشور رفتن)
دلی رو کرد به من و گفت ( مواظب خودت هستی؟ میدونی که یه بچه تو شکمته کم به خودت سخت بگیر صدرا قوییه )
+(به نظرت میتونم؟شوهرم نیست بچم همش میگه بابا این یکی بچمم که باباش از وجودش خبر نداره )
ارس عصبی دستی توی موهاش کشید و گفت( الان کجا زندگی میکنی؟)
+(خونه بابام)
_(میریم خونه ما اونجا دلی ازت مراقبت کنه جاتونم امنه)
خواستم چیزی بگم که دلی گفت( به خدا اگه مخالفت کنی من میدونم و تو دلم برا رایان لک زده میخوام ببینمش)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.