قسمت 74

جانا

نویسنده: Hasti84

سوار ماشین شدیم
_(چیشده؟؟)
+(فکر کنم وقتشه باید بریم پیش اتی )
با تمام سرعت رفتم سمت خونه اتی اینقدر درد داشت سریع رسوندمش بیمارستان بچش که بدنیا اومد خودم بردم دادم بهش
همه تو اتاق بودن پسر گلشو بهش دادم به دلی گفتم بیاد پیشم وایسه
داراب و همتا داشتن یه گوشه حرف میزدن صداشون زدم اومدن صدرا و سامی و ارس هم اومدن تو اتاق
صدامو صاف کردم
+(صدرا یه خبری برات دارم)
_(چیه؟؟)
+(صدرا جانا حامله اس)
دهنم که باز بود برای گفتن حرفم رو بستم و نگاهی به دلی کردم هممون چشامون رو دوختیم به دلی با ترس نگا میکرد بهمون
_(خوب چیه گفتم بگم دیگه )
+(حیف دلم برا بچت میسوزه وگرنه)
_(دلی عشقم اره؟؟)
با ذوق سرشو تکون داد
نگاهی به صدرا کردم که دلوین تو بغلش بود و رایانی که همش ورجه ورجه میکرد سرمو انداختم پایین اومد پیشم
+(مبارکه زندگی)
_(بد شد نه؟)
+(چرا؟؟)
_(اخه دلوین بچس هنوز)
+(وا این چه حرفیه میزنی؟)
یدفعه حالم بد شد و افتادم زمین
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.