اشک توی چشمای هممون حلقه زده بود رفتم با رایان تماس گرفتم ویدیو کال
چهره ژولیدش نشون دهنده عمل سختی بود که داشته
+(سلام وروجک)
_(سلام داداشی خوبی؟؟ عمل داشتی؟)
+(اره کلافه شدم از صبح سومین عملیه که دارم)
_(خسته نباشی عزیزم کی میری خونه ؟؟)
+(نمیدونم والا ولی اگه با مامان و بابا کار داری اینجان)
_(اِ چطور؟)
+(مثل همیشه مامان برام غذا اورده بابا هم اومده)
+(بگو بیان تو کادر)
_(مامان بابا بیاین)
+(سلام مامان سلام بابا)
سلام کردن و از امید و خانوادش پرسیدن منم گفتم خوبن و خبر بارداریم رو بهشون دادم
+(ابجی تو هدیه خدایی که توی روز تولدم بهم داد الانم داری یه بچه میاری هدیه ی من مراقب بچت باش)
_(چشم داداشی )
مامان سفارشات لازم رو کرد و قطع کردم
بابا هم از خوشحالی بال دراورد و گفت وقت زایمانم میان اینجا
کم کم حالت تهو و سرگیجه هام شروع شد یه پام دستشویی بود یه پام اشپز خونه هم گشنم بود هم نمی تونستم چیزی بخورم و بالا میاوردم
به هزار بدبختی ماه ها گذشتن و ماه هشتم بارداریم بود گرد و قلمبه شده بودم راه رفتنم خیلی سخت بود رو کاناپه نشسته بودم که امید با یه نایلون اومد تو
+(سلام خانومی ماشالله روز به روز تپل تر میشی ها)
_(سلام اقا کاش خودت باردار بودی به من نمی گفتی چاق )
خندید و گفت( مگه میشه من باردار شم؟)
در حالی که داشتم پا میشدم
( چه میدونم والا)
+(بشین بچه ها مون اذیت میشن)
_(خسته شدم اینقدر نشستم منتظرم پسرام بدنیا بیان راحت شم )