قسمت 118

جانا

نویسنده: Hasti84

_(اره گفته میخواسته سورپرایزش کنه )
سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم فرودگاه بعد از ۲۰ دقیقه رسیدیم تا رفتیم داخل دیدیمش نیلا پرید بغلش فکر کنم همو دیده بودن با همه که حرف زد نوبت رسید به من
+(سلام من دلوینم همسر امید خوشبختم از دیدنتون)
_(سلام عزیزم پس این امید سخت پسندم عاشق شد چه اتفاقایی افتاده من نمیدونستم خوشحالم از دیدنت عشق امید)
محکم بغلم کرد چه حس خوبی بهم تزریق کرد امید بازوشو گرفت و از من جداش کرد
+(بابا من دلوین رو میخوام ها کتلت میخوای تحویلم بدیش)
خندیدم و رفتیم رستوران واقعا گشنم بود غذا که خوردیم رفتیم سمت خونه
خودمو پرت کردم روی تخت
+(خسته شدما)
_(خسته نباشی)
داشت لباساشو عوض میکرد که گفتم ( امید من اینجام هنوز وایسا برم بیرون)
رفتم سمت در که از پشت بغلم نفسای داغش باعث میشد مور مورم بشه در گوشم زمزمه کرد
+(ما باهم این حرفا رو نداریم ......ببخشی که تنهات گذاشتم امروز )
یهو نیلا بدون در زدن اومد تو دستم رو روی چشمام گذاشتم واقعا خجالت کشیدم خندید و یه ببخشید گفت و رفت 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.