امید از اتاق بیرون اومد و در اتاق رو بست و نشست کنارم
+(خوبی امید؟)
_(اره عزیزم ..... چه بویی میاد چی کار کردی؟)
لبخند دندون نمایی زدم و به قابلمه های روی گاز اشاره کردم بلند شد و درشونو باز کرد
_(وای دلوین قورمه سبزی ...... ماهی ......دستت درنکنه خانومی)
پایین لباسمو گرفتم و تشکر کردم
بوسه ایی کاشت روی گونمو و بچه ها رو برای نهار صدا زد بعد از نهار نیلا رو محبور کردم که باهام ظرف بشوره و بعدش رفتیم فیلم دیدم منم از فرصت استفاده کردم و چایی درست کردم با کیک خوردیم نشسته بودیم چایی میخوردیم که گوشی امید زنگ خورد
+(به سلام حامد چطوری خانومت خوبه؟ .........فدات دلوین و بچه ها هم خوبن ........اِ چه زود .....باشه پس بیاین باهم بریم ......اوکی داداش بای)
_(چی گفت امید؟)
+(گفت جشن افتاده امشب اماده شین بریم )
_(عزیزم زود نیست؟)
+( تا شما اماده شین خیلی طول میکشه)
خنده ایی کردم و زدم به شونش و با نیلا رفتیم حاضر شیم بعد از ارایش کردن لباس هامون رو پوشیدم اینقدر مسخره بازی دراوردم که بلاخره خندونمش اینجا هواسرد شده بود خیلی از پررویی اون روز شومییز پوشیدم وگرنه مثل سگ میلرزیدم به اجبار یه پالتوی مشکی پوشیدم