قسمت 154

جانا

نویسنده: Hasti84

اجازه نمیدادم کسی پیشم بیاد مامان بابا هم کمی موندن اما وقتی دیدن نمیخوام کسی رو ببینم برگشتن ایران ولی هیچ خبری از رایان و فرهاد و امید و حامد نبود
دلم شور میزد اما کاری ازم بر نمیومد
صدای گریه باربد بلند شد رفتم تو اتاق بغلش کردم هر وقت وارد اتاق میشدم وسایل ست که یکیشون برای امین بود رو مدیدم دلم میگرفت بخاطر همون همه اونایی که برای امین بود رو جمع کردم و گذاشتم انباری
باربد شده بود تنها کسی که برام مونده بود
حتی به باربد هم لبخند نمیزدم
صدای زنگ در بلند شد رفتم سمت ایفون در رو زدم بعد از چند دقیقه رایان و امید با لباسایی که خون روشون خشک شده بود اومدن تو با خنثی ترین حالت ممکن گفتم( کجا بودین تا الان؟)
+(سلام دلوینم ..... قاتلای امین رو کشتیم همشونو دیگه هیچ دشمنی نداریم از بادیگرادامون مُردن اما کشته های ما کمتر بود )
اهانی گفتم و رفتم توی اتاق
خسته بودم خسته از همه چی دیگه این زندگی رو دوست نداشتم ازش متنفر بودم سخت بود که بچتو از دست بدی
تو اتاق باربد موندم اصلا بیرون نرفتم شب همون جا خوابم برد صبح با صدای همهمه بیرون بیدار شدم باربد هنوز خواب بود رفتم بیرون نیلا ،نیلوفر،بچه هاشون فرهاد ، رایان و حامد بیرون بودن اما امید نبود
سلام خشکی کردم و برگشتم توی اتاق دلم بد گرفته بود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.