قسمت 26

جانا

نویسنده: Hasti84

اون مقدار پول اینقدر زیاد بود که نتونیم جورش کنیم امکان نداشت تو حساب کتابای پدر جانا اشکالی بیوفته نمیدونم داستان از چه قرار بود
چند روزی همه در رفت و امد بودیم که پول جور کنین اما اصلا جور نمیشد خونشون نشسته بودیم که اون مرد اومد
سنی نداشت شاید ۳۲ ساله خوشتیپ و مرتب بود خیلی ریلکس اومد تو خونه و نشست روی مبل( چی شد اقای حسینی پول جور شد؟)
+(نه اقا)
_(خوب مجبوریم بریم سراغ راه دوم یا شایدم سوم که زندانه)
اینو گفت که جانای بی حال و رنگ پریده از اتاق اومد بیرون چادرشو سفت توی دستش گرفته بود ( اقای .....)
+( صدرا رادمنش هستم)
_(اقای رادمنش از کجا مطمئن باشیم که بعد از عقد شما هیچ شکایتی از پدرم ندارید)
+( خیالتون راحت نوشته وتضمین میدم )
_(یه روز رو تعیین کنید برای عقد)
اینو گفت و قلب من وایساد نگاهی بهش کردم( جانا؟)
روشو سمتم کرد قطره های اشک از صورتش چکید پایین دستی به صورتم کشید و سریع دستشو کشید عقب حلقه رو از دستش بیرون کشید و گذاشت تو دستم ( بابام برام زحمت زیادی کشیده نمیتونم ببینم راه حل مشکلش منم و هیچ کاری نکنم ........ { نفس عمیقی کشید و ادامه داد} اقای سهیلی ما دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم خدانگه دار )
دستشو به سمت در دراز کرد اشک تمام صورتمو خیس کرده بود پاهام نای راه رفتن نداشتن به زور خودمو کشیدم و رفتم بیرون از خونه تا صبح تو خیابونا قدم میزدم یاد خاطراتش افتادم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.