اون مقدار پول اینقدر زیاد بود که نتونیم جورش کنیم امکان نداشت تو حساب کتابای پدر جانا اشکالی بیوفته نمیدونم داستان از چه قرار بود
چند روزی همه در رفت و امد بودیم که پول جور کنین اما اصلا جور نمیشد خونشون نشسته بودیم که اون مرد اومد
سنی نداشت شاید ۳۲ ساله خوشتیپ و مرتب بود خیلی ریلکس اومد تو خونه و نشست روی مبل( چی شد اقای حسینی پول جور شد؟)
+(نه اقا)
_(خوب مجبوریم بریم سراغ راه دوم یا شایدم سوم که زندانه)
اینو گفت که جانای بی حال و رنگ پریده از اتاق اومد بیرون چادرشو سفت توی دستش گرفته بود ( اقای .....)
+( صدرا رادمنش هستم)
_(اقای رادمنش از کجا مطمئن باشیم که بعد از عقد شما هیچ شکایتی از پدرم ندارید)
+( خیالتون راحت نوشته وتضمین میدم )
_(یه روز رو تعیین کنید برای عقد)
اینو گفت و قلب من وایساد نگاهی بهش کردم( جانا؟)
روشو سمتم کرد قطره های اشک از صورتش چکید پایین دستی به صورتم کشید و سریع دستشو کشید عقب حلقه رو از دستش بیرون کشید و گذاشت تو دستم ( بابام برام زحمت زیادی کشیده نمیتونم ببینم راه حل مشکلش منم و هیچ کاری نکنم ........ { نفس عمیقی کشید و ادامه داد} اقای سهیلی ما دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم خدانگه دار )
دستشو به سمت در دراز کرد اشک تمام صورتمو خیس کرده بود پاهام نای راه رفتن نداشتن به زور خودمو کشیدم و رفتم بیرون از خونه تا صبح تو خیابونا قدم میزدم یاد خاطراتش افتادم