"امید"
نمیتونستم ریسک کنم و ببرمش بیرون جونش در خطر بود
+(منم میام)
_(نمیخواد)
+(میام)
یهو افتاد زمین و اخش بلند شد ترسیده رفتم سمتش بیهوش شده بود
روی دستم بلندش کردم و رفتم سمت در با پا محکم به در زدم که یکی از محافظا در رو باز کرد سریع سوار اسانسور شدیم با محافظا و رفتیم سوار ماشین بردمش بیمارستانی که میدونستم امنه دو تا از محافظا پیش ماشین موندن یه ماشین دیگه محافظ هم همون جا موند و دوتا از محافظا با ما اومدن بالا
دکتر گفت که بزارمش روی تخت و برم بیرون استرس داشتم همیشه اینجوری بودم برای خانوادم هیچ کاری نمیتونستم بکنم با اینکه دکتر بودم بعد از چند دقیقه دکتر بیرون اومد و گفت که برم تو
+(خیلی بهش استرس وارد شده و ضعیف شده و این باعث شده بچه ها هم ضعیف شن اگر یکم دیگه استرس بکشه امکان مرگ خودش یا یکی از بچه ها هست خیلی ضعیف شدن )
قلبم اومد توی دهنم زندگی ما از این به بعد فقط استرس بود
❤❤❤
پ.ن : سلام سلام اینم از چند تا پارت طولانی
خواستم یه چی بگم اونم اینکه هر هفته سایت رو چک کنید چون واقعا مشخص نیست که چه زمانی پارت گذاری میکنم
ممنونم ازتون که رمان مارو مهمون نگاهتون کردید❤
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳